چهارشنبه با دوستهای دوران راهنماییم دور هم جمع شدیم.از آخرین روزی که همهی ما در یک فضا کنار هم بودیم شش سالی گذشته بود و اتفاق خیلی جالبی که افتاد این بود که طوری با هم رفتار میکردیم که انگار فقط شش روزه که هم رو ندیدیم و نه شش سال.
شب خوبی بود.نمیتونم بگم خیلی عالی بود و به من بینهایت خوش گذشت اما خیلی هم بد نبود و به هر حال یک تجدید خاطرهای بود.و باید بگم قسمت رقصش واقعا حالم رو جا آورد.من گمون میکردم کسی من رو خیلی یادش نباشه به خاطر اینکه دبیرستان من از همهی این بچهها جدا شد و من از همه بیشتر دور بودم.اما برعکس انگار من بودم که چیزی از اونها خیلی به خاطر نداشتم.اونها خاطرههایی از من تعریف میکردن و میگفتن یادته؟یادته؟که من اصلاً سادم نبود و راستش بعضی وقتها برای اینکه تو ذوقشون نزنم همراهی هم میکردم.اسم هیچ معلمی جز یکی دو نفر تو ذهنم نمونده بود اما بچهها حتی اتفاقات سر کلاس هم با جزئیات تعریف میکردن.حتی یکی دو نفر بهم گفتن یادته اون زمان فلان آهنگ رو چه قدر گوش میدادی؟و من واقعاً تعجب کردم:)
پنجشنبه خیلی روز خوبی نبود.شب قبلش من تا صبح خوابم نبرده بود و فرداش هر کاری میکردم خوابم نمیبرد و کِسِل و بیحوصله بودم.شبش قرار شد با چند نفر از افراد فامیل که هم سن و سالیم و از بچگی با هم خوب بودیم بریم بیرون.راستش خیلی خندیدیم.خیلی خیلی زیاد.من یک جاهایی اصلاً نفسم بالا نمیاومد.پیشنهاد اینکه کجا بریم رو من دادم.خودم تا قبلش نرفته بودم و اولین بارم بود.چند بار هم بهشون گفتم من این کافه رو امتحان نکردم و اگر همگی دوست دارید بریم اما خب بعدش یک نیتیهایی پیش اومد و کاسه کوزهها داشت رو سر من میشکست و من هم واقعاً یک جورهایی از دماغم دراومد.این قسمتی که میخوام بگم خیلی بچگانست اما عکسی که از خودمون پنج نفر رو تو اینستام گذاشتم بعد از یک ساعت که دیدم افراد همراهم که اتفاقاً عکس هم دیدن واکنشی از خودشون نشون نمیدن ناراحت شدم و عکس رو پاک کردم:))اینجا ورژن بچهی سما رو مشاهده کردید.
اما راستش خون به مغزم نرسید:)
جمعه صبح زود بیدار شدم و میخواستم روز خیلی مفیدی رو شروع کنم که شدم و برنامههام بهم ریخت و دوباره تا بعدازظهر خوابیدم.عصری با دوست قدیمی و شاید صمیمیم (چون من به هیچکس صمیمی نمیگم)قرار داشتم.با هم رفتیم بیرون و خوب بود همه چیز.از مهمونی که رفتم و از شب قبلم تعریف کردم.و چند ساعتی رو با هم گذروندیم و اوقات خوشی بود.
خونه که رسیدم احساس کردم این هفته خیلی زیاده روی کردم و بیرون رفتم.من آدم خیلی بیرون رفتن نیستم و خونه همیشه ترجیح و اولویت اول منه.سه بار قرار برای یک هفته اون هم در سه روز پشت سر هم برای من کمی بیش از زیاد بود.شب که خونه رسیدم تا صبحش نخوابیدم.حمله اضطرابم بعد از ماهها برگشته بود و تا الان که دارم مینویسم هم ادامه داره.تپش قلب شدید.نگرانی.نگرانی و ای دو صد لعنت بر این نگرانیذهنم دیشب به هزارتا چیز فکر میکرد بدون اینکه من بخوام و واقعاً تا الهه صبح من خواب به چشمونم نیومد.
فردا امتحان انقلاب اسلامی دارم.آخرین درس عمومی که باید بگذرونم و من ترجیح دادم تابستون انتخاب واحد بکنم.حتی یک کلمه هم نخوندم.امیدوارم تنبلی رو کنار بگذارم و تمومش بکنم.از بدشانسی امتحانش حضوری هم هست.
خلاصه که اولین تصمیمی که میون این اضطرابهام گرفتم این بود که تا یک مدتی که شاید نسبتاً طولانی باشه دلم نخواد با کسی بیرون برم.البته به جز چهارشنبه این هفته که یکی از دوستام فارغالتحصیل میشه و حتمن دوست دارم ببینمش.ارتباطاتم رو دوست دارم تا یک مدتی محدود بکنم و بیشتر خودم باشم.به خصوص اینکه من دارم برای کاری آماده میشم که نیاز دارم بیشتر تو خلوت خودم باشم.به جز این دوستی که چهارشنبه میخوام ببینمش حس میکنم بقیه اون یکی دوستم که دیروز دیدمش برای من انرژی خوبی نمیفرسته و حتی شاید به من دروغ هم میگه.خیلی وایب دروغ ازش میگیرم و خب خدا من رو ببخشه.جلوی کسانی که میشناسنش این رو به زبون نمیارم که غیبت نشه،که اون غیبت نشه تهمت و بقیه بخوان قضاوتی کنن.
یک نوحه از حاج مهدی رسولی هست که خیلی عاشقشم.الهی که همگی حاجت روا بشیم.برای من هم دعا کنید که این روزها خیلی حس رو سیاهی دارم.با هم بشنویم:
سه تا پست قبلیم نوشتم که کاش ببینمت.کاش اتفاقی ببینمت و ازت تشکر کنم.کاش بهت بگم چه قدر مردی.بهت بگم تو بهترین آدمی هستی که دیدم.گفتم دوست دارم بهت بگم من متوجه بزرگواری که در حقم کردی شدم اما به خاطر آدمهای بینمون نمیتونستم ازت تشکر کنم.از خدا خواستم بهم فرصتی بده تا بتونم ببینمت و حرفهای دلم رو بهت بزنم.تا بالاخره این اتفاق افتاد.بعد از یک سال و خردهای اتفاقی دیدمت و صدات کردم.باهات صحبت کردم و مثل سابق کنارت احساس راحتی کردم.خدا بهم قدرت داد تا بتونم حرفهای دلم رو بهت بزنم.چشمهام رو بستم،دستهام رو مشت کردم و ازت با تمام وجودم تشکر کردم.همون چیزی که مدتها بود آرزوش رو داشتم.تو هم مطابق انتظارم رفتار کردی.همون قدر با تواضع و فروتنی.اینها به یک طرف.کی دیدمت؟صبح روزی که شبش عازم مشهد بودم.مشهدی که مثل یک رویا بود.امام رضا طبیده بود من رو تا بهم بگه بشین کنار خودم و دونه دونه چیزهایی که خوشحالت میکنه رو تیک بزنیمهر قدر که از این مشهد زیبام بگم کم گفتم.اسم دوستم برای صبحانه حضرتی دراومد اما اسم من نه.قلبم شکست.اما گفتم باهاش میرم تا دم مهمانسرا و نهایتن من رو راه نمیدن.رفتم اونجا و آقای مسن خادم گفت دخترم حلالم کن.نمیتونم راهت بدم.من رو ببخش.دوستم هم گفت من میرم و سریع بر میگردم.دوباره قلبم شکست و رفتم یک گوشهای کز کردم.آقای جوون خادمی اونجا ایستاده بود.بهش گفتم داستان رو.چند لحظه مکث کرد.بعد بهم گفت کف دستم رو باز کنم.کف دستم رو باز کردم و یک ژتون گذاشت کف دستم.تا خود مهمانسرا دویدم و اشک ریختم.
سرکارم جایی که دوست داشتم،اوکی شد.الان دو هفته میشه که دارم میرم.بعد از سه ماه میتونم بگم راضی هستم یا نه.الان هیچ نظری ندارم اما حداقل میتونم بگم اونجا داره بهم خوش میگذره.محیط خشکی نداره و کسی عصا قورت نداده.هیچ چیزی صد در صد مطابق میلم نیست اما میدونم که باید تحمل کنم.یعنی باید دووم بیارم که بتونم تجربه کسب کنم.برای همین سعی میکنم با حرف آدمها به هم نریزم و روی خودم مسلط باشم.
رفتم امام رضا و دو روز تموم اشک ریختم.برای خودم،برای این یک ماه سختی که به معنای واقعی کلمه جون کندم و برای تمام اتفاقات تلخ اخیر.رو به روی ایوون طلا زیارت عاشورا خوندم تا سبک بشم.با خودم کلنجار رفتم تا آخرسر تو سجدهی آخر زیارت عاشورا،رو به روی ایوون طلا،به خدا گفتم،من بخشیدمش.تو هم ازش بگذر.براش آرزوی خوشبختی و سلامتی کردم.گفتم خدا تو خیلی این چند وقت من رو چرخوندی.انقدر چرخوندی تا بالاخره بنشینم سر جای درستم.جای درستم کجا بود؟همین جا که تو الان تعیین کردی.من میبخشم چون تو هم عیب بندت رو میبخشی.
جواب ارشد اومد.دانشگاه تهران-روزانه قبول شدم.خدایا شکرت.خدایا شکرت که از اون بالا تلاشهام رو میبینی و مزد دستم رو میدی.هر چه قدر شکرت کنم کم کردم.
بذار اتفاق بعدی رو بعدن برات بگم.
خدایا شکرت.هیچ زمانی تو زندگیم اندازه این یک ماه حضورت رو نفس به نفس حس نکرده بودم.دوستت دارم خدا.
درباره این سایت